به گزارش شهرآرانیوز، به قدری سفر اربعین باعظمت است که هرسوی آن، هزاران حرف برای گفتن و شنیدن دارد، اما به همان اندازه زبان و قلم قاصر از وصف این بزرگی است؛ از زائرها بگیرید تا خادمانش، از نخستین قدمها تا آخرین هایش، از زیارت حرمها در سامرا و کاظمین تا لحظه رسیدن به کربلا و زمانی که بعد از هشت سال دلتنگی، چشمت به گنبد طلایی صاحب کربلا و علمدارش میافتد، از قدم زدن در بین الحرمین تا نشستن کنج حرم و شلوغی صفهای زیارت، از همدلی ایرانیها تا مهمان نوازی عراقی ها.... وصف همه اینها در کلام نمیگنجد و چشم باید ببیند؛ هم چشم سر، هم چشم دل.
هرچند کم وکاستی همیشه هست و سختی این سفر بر هیچ زائری پوشیده نیست، طعم بهشتی آن اگر زیر دندان دلی برود، دیگر به یک سفر اکتفا نمیکند و دائم السفر میشود. به راستی که قلم در وصف این سفر نمیگنجد و آنچه میخوانید، فقط نیم نگاهی به عظمت پیاده روی زائران در اربعین حسینی و حضور پرشور عاشقان طریق العشق در کربلا به وسع نویسنده است.
تب وتاب برنامه ریزی برای سفر یکی دوهفتهای طول کشید. کوله سفر که بسته شد، هنوز هم باور نمیکردم در مسیر قرار گرفته ام؛ سفرهای معنوی همیشه همین طور است. خواستنش دست خودت است، اما شدنش، دست دیگری که به آن قسمت میگوییم؛ اینکه لحظه آخر مریض نشوی، بلیت سفرت مهیا باشد، مانعی سر راهت نباشد، وسیله سفرت خراب نشود، قدم هایت تو را همراهی کند و هزاران اماواگر دیگر....
بلیت قطار که پیدا نشد، مجبور شدم با اتوبوس خود را به مرز برسانم. ۲۸ساعت سختی سفر با اتوبوس تا مرز مهران را به جان خریدم. مقصد به قدری برایم زیبا بود که حاضر بودم بیش از این را هم به جان بخرم.
در پایانه مرزی برکت اتوبوسها، زائران را به نزدیکترین نقطه مرزی رساندند تا باقی مسیر را برای عبور از گیتهای خروج از ایران و ورود به خاک عراق، پیاده روی کنیم. قدم به قدم موکب و ایستگاه خدمت رسانی به زائران مثل خیاطی، کفاشی، اینترنت، غذا، نوشیدنی و فروش ارز وجود داشت. باید حدود یک تا دو کیلومتر پیاده طی میکردیم تا مُهر خروج روی گذرنامه مان بخورد. زمان زیادی صرف نشد و به راحتی از هر دو گیت عبور کردیم و با استقبال شرطههای عراقی وارد خاک کشور همسایه شدیم.
با وجود اینکه ساعت از سه نیمه شب گذشته بود، ماشین و راننده هم عراقی و هم ایرانی فراوان بود. گروه همراه ما تصمیم گرفته بودند ابتدا به سامرا و کاظمین برویم و بعد برای پیاده روی از مسیر مشایه به سمت مقصد نهایی حرکت کنیم. بعد از چانه زنی با چند راننده، سوار یکی از ونهای سفیدرنگ با رانندهای عراقی شدیم. حدود هفت ساعت طول کشید تا به سامرا برسیم. نزدیک به سه ساعت توقف، سهم ما برای زیارت، ناهار و کمی استراحت بود. فاصله ایستگاه پایانههای مسافربری تا حرم چندکیلومتری بود.
بعد از پیاده روی نیم ساعته در گرمای پنجاه درجه سامرا و خوردن پلوکدوی عراقی که جزو غذاهای محبوبم بود، نوبت به عبور از محل تفتیش «النسا» رسید که فقط چهار گیت ورودی داشت و بسیار دشوار و عرق گیر همراه با فشار جمعیت بود. حدود نیم ساعتی معطل شدیم و فقط یک ساعت زمان برایمان مانده بود. رواقهای داخلی و صحنهای بیرونی تبدیل به محل استراحت زائران شده بود و فقط خطوطی باریک برای عبورومرور زائران وجود داشت.
سعی کردم با عربی دست وپاشکسته درباره مسیر رسیدن به ضریح، از خادم خانمی بپرسم که او با لهجه تهرانی پاسخم را داد. چهره اش سن زیادی را نشان نمیداد. دلیل حضورش را که پرسیدم، گفت: «۲۲سالم است. بسیاری از خادمهای ایرانی که غالبا ساکن تهران هستند، در طرح خدمت مخصوص ایام اربعین، ثبت نام کرده اند و به همین دلیل بیشتر خادمهای حرم سامرا، ایرانی اند».
بعد از زیارت حرم امام حسن عسکری (ع)، نرجس خاتون، مادر امام زمان (عج)، حکیمه خاتون دختر امام محمدتقی (ع) و خواهر امام دهم در سامرا، به سمت کاظمین راه افتادیم و از گرمای طاقت فرسا به کولر مینی باس پناه بردیم.
بالاخره بعد از ترافیک بغداد، رسیدیم به حرمین پدر و پسر آقاجانم، امام رضا (ع) و توقفی نصفه روزه داشتیم برای زیارت و کمی استراحت در موکب مشهدی هیئت و کانون جوادالائمه (ع). کاظمین محل عبورومرور است؛ محل رفت وآمد زائرانی که یا تازه به زیارت صاحبان حریم عشق آمده اند یا میخواهند به خاک وطن برگردند.
برخلاف بسیاری از زائران که بعد از مرز، خود را به نجف میرسانند، ما برای پیاده روی کاظمین را انتخاب کردیم. زائرهایی که پا به این شهر میگذارند، هرکدام قصهای دارند؛ خیلی راحت میشود با هرکدامشان به گفتگو نشست. مثل اعظم خانم که دقیقا بعد از نماز صبح و قبل از حرکت به سمت مشایه، تا اسم مشهد را آوردم، سر صحبت را باز کرد.
او سال هاست زائر اربعین شده است، جز آن سالی که ویروس کرونا به جان مردم افتاده بود. اعظم خانم به همراه همسرش هر سال برای راهی شدن در طریق الکربلا، از نجف عازم میشوند، اما امسال ابتدا به سامرا رفته و بعد به کاظمین آمده اند. او سال هاست پا در طریق حق گذاشته است و هر سال هم به حکم آب وهوای معنوی اربعین، معرفتش افزونتر میشود. دلش شکسته است و حاجتی دارد. این بار هم آمده است تا نیازش را به امام بگوید و فقط از او کمک بخواهد نه غیر او.
میگوید: «این راهی است که امام (ع) به ما نشان داده است. کسی که این مسیر را درک کرده است، دیگر نمیتواند از آن دل بکند. همیشه و هرسال اربعین که میرسد، بی تابی خاصی تمام وجودم را فرامی گیرد. اگر توی خانه بمانم و کربلا نیایم، انگار یک چیز ارزشمند را گم کرده ام. تابه حال با همسرم و یکی از دوستان خانوادگی به این سفر میآمدم، اما اگر شرایطی پیش بیاید که مجبور شوم تنهایی بیایم، حتما این کار را خواهم کرد».
«شما مشهدی هستید؟ اگر حرم امام رضا (ع) رفتید، برای ما هم دعا کنید!». این جملهای است که هرکه در این سفر متوجه مشهدی بودن ما میشود، به زبان میآورد. ایرانی و عراقی اش هم فرقی نمیکند؛ مثل «ام حکیمه» و «ام فاطمه» که در مسیر پیاده روی برای استراحت به موکبشان رفتیم و با غذای عراقی از ما پذیرایی کردند یا اعظم خانم و مادر محمدمهدی که اهل شاهرود و مازندران هستند یا حتی مثل آن زائر عراقی که وقتی در شلوغی حرم امام حسین (ع) به اندازه چند وجب، جا برای نشستن پیدا کردم، وقتی فهمید اهل مشهد هستم و باز برای تأیید پرسید «مشهد، امام رضا (ع)؟» و من جواب مثبت دادم، لبخندی بر لبانش نشست و تمنای دعا داشت.
من در تمام گفت وگوها، جوابی جز حرف چشمانم نداشتم. به همان اندازه که دوستانم در سفرم به کربلا، سفارش دعا و زیارت نیابتی میکردند، به همان اندازه باید سلام زائران عراقی و ایرانی را به آقاجانم میرساندم. این خاصیت مشهدی بودن است. ما مشهدی ها، اعتبارمان را از ولی نعمتمان میگیریم و تمام مردم، مشهد را با امام رضا (ع) میشناسند.
پا در مسیر مشایه میگذاریم که فاصله بین کاظمین تا کربلاست و انتهایش به عشق میرسد. عمودها را یکی یکی رد میکنیم. خستگی و گرمای شدید، حرکتمان را کند کرده است، اما وقتی نرجس یک ونیم ساله را میبینیم که جعبه دستمال کاغذی را در دستان کوچک و ظریف و نرمش گرفته و وسط طریق المشایه ایستاده است و به زائران تعارف میکند، انرژی میگیریم یا میثم ده ساله که زائران را به نوشیدن شربت خنک دعوت میکند و با روی باز، «اهلاوسهلا» میگوید. کمی دورتر، دو جوان بلندقامت وسط مسیر ایستاده اند و با صدای بلند «هلابیکم زائر» (خوشامد) میگویند و زائران را مجبور به خوردن نوشیدنی خنک میکنند.
الحق والانصاف طعم لیموعمانی اش، عطش و خستگی پیاده روی را از تنمان به در میکند. اینجا همه اش همین است؛ قدم به قدم موکب، قدم به قدم خادم زوارالحسین (ع) که پیر و جوان و کودک و نوجوان و زن و مرد ندارد. لبخند از روی لبانشان محو نمیشود و خدمت به زائر را افتخار میدانند، حتی به اندازه تقدیم یک فنجان چای تلخ عراقی. ساعت نزدیک ۱۰صبح است و بیش از این نمیتوان پیاده روی را ادامه داد.
برای رفع خستگی و شستن گرمای تن، وارد موکبی میشویم. «ام فاطمه» که مادر چند فرزند جوان است و همه شان عروس و داماد شده اند، خانه کوچکش را مهیای پذیرایی و استراحت زائران کربلا کرده است و در گرمای پنجاه درجه عراق، در حیاط پشتی منزلش به همراه عروس و دخترش، مشغول آشپزی است. در سالن بزرگی که برای زائران درنظر گرفته اند، دائم با چای عراقی و آب سرد از ما پذیرایی میکنند و در رفت وآمد بین آشپرخانه و خانه و حیاط هستند. ساعت از ۱۳ گذشته است که سینی غذا را جلویمان تعارف میکند.
با اینکه برخی غذاهای عربی به مذاقم خوش نمیآید، از دیدنش شگفت زده میشوم. خورش بامیه به همراه سالاد با طعمی دلنشین، وسط سینی است و همه ما با کمال میل میخوریم. ساعت نزدیک ۵عصر است و وقت خداحافظی از خانواده عراقی. هدیه کوچک و متبرکی از شهر امام رضا (ع) تقدیمشان میکنیم. فاطمه، دختر بزرگ این خانواده عراقی، وقت رفتن بعد از تشکر میگوید: «امیدوارم زیارتی همراه با معرفت نصیبتان شود! برای ما هم دعا کنید!». با خود میگویم چه دعایی بهتر از این؟
پاهایم درد گرفته است. یکی از دوستان دچار معده درد شده، یکی دیگر فشارش افتاده است، برخی نیز خسته راه شده اند، ولی طاقتشان بیش از این هاست و بقیه را دلداری میدهند. مسئول گروه برای دوست مریضمان، دکتر هماهنگ میکند و دارو میگیرد. با چند نفر از دوستان در صف موکبی میایستیم تا برای بقیه که حال خوشی ندارند، شام تهیه کنیم.
به همه این تصاویر که از دور نگاه میکنم، واژههای همدلی و صبر و فداکاری در ذهنم حک میشود. این تصاویر در طول مسیر بارها و بارها تکرار میشود. حالا بچهها بعد از استراحتی مختصر، جانی تازه گرفته اند. فقط چند عمود مانده است تا برسیم؛ برسیم به شهری که زمانی تمام جبهه باطل علیه حق، قد علم کرده بود تا آن را از روی زمین محو کند، اما اراده خدا به سوی حق است و حال، بعد از گذشت هزاران سال، تمام نقشههای دشمن، نقش بر آب شده است و میلیونها انسان از سراسر دنیا عاشق و شیفته کشتی نجاتی شده اند که مایه هدایتشان است.
مثل زهرای بیست ودوساله که با وجود سخت گیری والدینش برای اولین بار است در طول عمرش پا به این سفر سخت گذاشته است و میگوید: «من برای رسیدن به این نقطه خیلی تلاش کردم و به سختی رضایت پدر و مادرم را جلب کردم. تا دو سه سال پیش درکی از کربلا نداشتم. دینم را سبک میشمردم و پایبند حجاب و نماز به صورت کامل نبودم که یک دفعه محرم سال۹۹، از طریق نمایشگاهی ویژه شهدا نگاهم تغییر کرد و انگار عاشق امام حسین (ع) شدم». مثل زهرا، در این دنیا کم نداریم. اگر هرکسی دوروبرش را نگاهی بیندازد، از این قصههای واقعی میتواند ببیند.
عمودها کم کم دارد به پایان میرسد. هرچه بیشتر به کربلا نزدیک میشویم، ترافیک بیشتر میشود. جای سوزن انداختن نیست. حتی با وجود گرمای پنجاه درجه بازهم جمعیت عاشق، استوار به سوی حرمین قدم برمی دارند؛ البته قدم به قدم صدای خادمان عراقی که زائران را به نوشیدن «مای بارد» و «عصیر طبیعی» یا همان آب سرد و شربت طبیعی دعوت میکنند، شنیده میشود. موکبهای ایرانی و عراقی و محل استراحت موقت زائران اطراف حرم، بیشتر شده است.
مه پاشها و سایبانهای پارچهای دورتادور حرمین نصب شده است تا گرمای کربلا را کمتر کند. به سختی از میان جمعیت، خود را به همان خیابانی میرسانیم که دلها را هوایی میکند؛ «بین الحرمین» که یک سوی آن امام حق ایستاده است و سوی دیگرش، بهترین یاریگر حق. دو طرف بین الحرمین، سایبان و مه پاش زده اند و زائران تا توانسته اند، خود را در آن جای داده اند تا از گرمای سوزان کرب وبلا فرار کنند.
نگاهم به حرم حضرت عباس (ع) که میافتد، اشک امانم نمیدهد. از علمدار کربلا میخواهم تا به من و تمام عاشقانش اجازه دهد در رکاب حسین زمانمان باشیم تا مایه لبخند حضرت ولی عصر (عج) شویم، تا عاشق و مرید امام مان شویم و از او دست نکشیم، مثل خودش.
اذن دخول میگیرم.
سعی میکنم وارد حرم امام حسین (ع) شوم تا هم کمی استراحت کنم و هم زیارت. کفش هایم را به کفشداری میدهم و در صف تفتیش النسا میایستم. فقط صورتم از فشار جمعیت مصون است. دست هایم را حائل بین خودم و نفر جلویی قرار میدهم تا کمتر اذیت شوم. بعد از پانزده دقیقه نفس گیر، گیت ورودی را فتح میکنم و به صحن و سرای حرم امام عطشان، وارد میشوم.
تقریبا تمام فضاها از زائر پر شده است و خادمها فقط سعی میکنند مسیر عبورومرور را خلوت نگه دارند. ردیفهای مسیر ورودی به ضریح شش گوشه که در حالت عادی، جای یک نفر است، در ایام اربعین سه نفری کنار هم میایستند. دل را در این شلوغی به دریای عشقی که مرا تا اینجا کشانده است، زده ام و در صف زیارت ایستاده ام.
فاصله رسیدن به ضریح با صفوف چیده شده حدود دویست، سیصد متری میشود. نمیدانم چه سری در این مکان است که هرچه فاصله کمتر میشود، دل هم نازکتر میشود. زنان، روضه حضرت رقیه (س) میخوانند و زینب وار، نوای سوزناک کربلا سر میدهند و دیگر زائران را هم تشنه دیدار میکنند. هرچه هست، اینجا سرزمین عشق است؛ سرزمینی که میتواند هر کسی را به جاودانگی برساند و از این اکسیر معنوی هر کسی بنوشد، دیگر نمیتواند مزه آن را از یاد ببرد.
سفر تمام میشود، اما همچنان سخن از آن زیاد است. رازهایی وجود دارد که وصف شدنی نیست. نمیدانم چه سرّی در این زیارت و سفر نهفته است که هرچه بیشتر میآیی، بیشتر عاشق ترت میکند؛ مثل خیلی از زائرانی که بعد از سفر اول، دائم الزیاره ایام اربعین شده اند.